loading...
ミ★ミلاچیــــــــــــــنミ★ミ
DUYĞU بازدید : 3473 پنجشنبه 29 بهمن 1394 نظرات (26)

 

 

چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. 

سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.

شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. 

امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. 

 

روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.

امیر گفت: اى وزیر ! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .

 

امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت : بگیر و در انگشت كن ؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى .

 

بله ، هرکه هستی باش ،چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش :

 

. زندگی دنیا شما را نفریبد .

DUYĞU بازدید : 3677 جمعه 09 بهمن 1394 نظرات (35)

 


کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد.

 

کفاش با نگاهی می گوید...

 

 این کفش سه کوک می خواهد

 

و هر کوک ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.

 

مشتری هم قبول می کند.

 

پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.

 

کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...

اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است

 

ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.

 

 از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند

 

 و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...

 

 او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است

 

. یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.

اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...

 

اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته

 

اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.

 


دنیا پر از فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دل..

DUYĞU بازدید : 3767 یکشنبه 26 مهر 1394 نظرات (36)

 

روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد. گوساله بی فکری بود و راه پرپیچ و خم و پرفراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد، سگی از آنجا می گذشت، از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوسفند راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن راه عبور کنند. مدتی بعد، انسانها هم از همین راه استفاده کردند؛ می آمدند و می رفتند، به راست و چپ می پیچیدند، بالا می رفتند و پایین می آمدند، شکوه می کردند و آزار می دیدند. اما هیچ کس سعی نکرد راه جدیدی باز کند. مدتی بعد، آن کوره راه، خیابانی شد. حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی را که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند. مجبور بودند همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود. سال ها گذشت و آن خیابان، جاده اصلی یک روستا شد و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود. در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلاً باز شده، طی کنند و هر گز از خود نپرسند آیا راه بهتری وجود دارد یا نه.

 

 

اگر هميشه به دنبال آن باشيم كه از جاده هاي گذشتگان عبور كنيم، همواره به تكرار مكرراتي خواهيم رسيد كه در آن خبري از خلاقيت نيست. پس گاهي اوقات شجاعت داشته باشيم و بيراه هايي را كه هيچكس از آن گذر نمي كند امتحان كنيم. لازمه هر شروع خلاقي، داشتن شجاعت است. اگر از شكست، ترس داشته باشيد و يا شجاعت شروع را نداشته باشيد، همواره همان كه هستيد، خواهيد ماند و تلاش و تقلاي شما تنها به سردردي مزمن خواهد انجاميد. حتماً نبايد كاري را كه مي خواهيد انجام دهيد، قبلاً كسي انجامش داده باشد، كه اگر اينچنين بود ديگر امروز مفهومي به نام خلاقيت معنا داشت؟

 

 

 

برتراند راسل:

«وقتي اين همه اشتباهات جديد وجود دارد كه مي توان مرتكب شد، چرا بايد همان قديمي ها را تكرار كرد.»

DUYĞU بازدید : 2757 چهارشنبه 21 مرداد 1394 نظرات (37)

 

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد،

جایزه بزرگی خواهد داد.

هنرمندان زیادی نقاشیهایشان را برای پادشاه فرستادند.

پادشاه به تمام نقاشیها نگاه کرد ولی فقط به دو تا از نقاشی ها علاقهمند شد.

 

در نقاشی اول، دریاچهای آرام، با کوههایی صاف و بلند بود.

بالایکوهها هم آسمان آبی، با ابرهایی سفید کشیده شده بود.


همه گفتند:

 این بهترین نقاشی صلح است.

در نقاشی دوم هم کوه بود.

 ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه، آسمانی خشمگین

رعد و برق می زد و باران تندی میبارید و در پایین کوه آبشاری

با آبی خروشان کشیده شده بود.

 

 

وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد

دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته‌ای روییده

و روی بوته هم پرندهای لانه ساخته و روی تخمهایش آرام نشسته است. 

 

 

پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.

همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت:

صلح در جایی که مشکل و سختیای نیست، معنی ندارد.

صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همۀ مشکلات، آرام و مطمئن است. 

 

DUYĞU بازدید : 3310 شنبه 13 تیر 1394 نظرات (90)

  

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود .

پادشاهی از آنجا می گذشت , نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت :

آقا از چه راهی میتوان به شهر رفت ؟

بعد از شاه وزیرش هم نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت :

راهی که به شهر می رود کدام است؟‌

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد

و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به شهر می رود کدامست؟

هنگامی که آنها رفتند ، او شروع به خندیدن کرد.

مردی که کنار او نشسته بود، از او پرسید:

برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد : اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود .

مرد با تعجب از نابینا پرسید :

چگونه متوجه شدی؟ مگر تو کور نیستی؟

نــابیـنـا گفت :رفـــتـــار آنــهـــا !!!

 پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل با احترام سوال کرد.

وزیرش هم مردی معمولی بود.

ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا زد.

 او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده و تو سری زیاد خورده باشد.

 

طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.

 

DUYĞU بازدید : 2831 شنبه 16 خرداد 1394 نظرات (48)

 

روباهی از شتری پرسید «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»

شتر جواب داد: «تا زانو.»

ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت

 و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو!»

شتر جواب داد: «بله، تا زانوی من، نه زانوی تو.»

 

هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم

باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم.

 لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.

DUYĞU بازدید : 3253 چهارشنبه 02 اردیبهشت 1394 نظرات (47)

 

یک مـرد مـتاهـل در مجلـسی گفـت ؛ زن هـماننـد کفـش اسـت که هـرگـاه 

مـرد انـدازه ی دلخـواهـش را یافـت ... میـتوانـد آن را عـوض کند ...!!!

حاضـران در مجلـس به مـردی خردمـند ...

که در مـیانشـان نشـسته بود نگـریسـتند !

و نظـرش را در مـورد این سـخن پرسـیدند.

پاسـخ مـرد حکـیم : حـرف ایـن مـرد کـامـلا درسـت اسـت !

برای مـردی که خـود را در حـد پـا بدانـد ... زن چـون کفـش اسـت ...!!!

امـا برای مـردی که خـود را پـادشـاه بدانـد ... زن چـون تـاج اسـت ...

                       پـس کـلام گوینـده را سـرزنـش نکنیـد ...!

                       فقـط بدانـید که چگـونه به خـود میـنگـرد ...

DUYĞU بازدید : 2991 سه شنبه 30 دی 1393 نظرات (40)

 

در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد

و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته  سنگ

می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد.

حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس

 تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده

برداشت و آن را كناری قرار داد.ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ

 قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پـــادشــاه در آن یـــادداشت نــوشته بــود :

 " هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"

 

 

 

DUYĞU بازدید : 2479 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (76)

 

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست مسلمان


 باشد!!؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد 


حکمفرما شد! بالاخره  پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت:


 آری من مسلمانم...جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا!


 پیرمرد به دنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد  دور شدند,


 جوان با اشاره  به گله گوسفندان به پیرمرد  گفت که میخواهد تمامی


 آنها را قربانی  و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد!


 پیرمرد و جوان  مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند,پس از مدتی


 پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص


  دیگری را نیز برای کمک  با خود بیاورد!جوان با چاقوی خون آلود 


به مسجد بازگشت و باز پرسید:آیا    مسلمان دیگری در بین شما 


 هست!!؟  افراد حاضر در مسجد با دیدن چاقوی خونی وحشت زده  


 همه نگاهشان  را به پیش نماز دو ختند!!

 

 پیش  نماز رو به جمعیت کرد و گفت:


   ای نامسلمانان چرا به من نگاه  میکنید!!!


    به  عیسی مسیح  قسم که!!!


  «با  چند  رکعت  نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ».

DUYĞU بازدید : 1788 پنجشنبه 01 خرداد 1393 نظرات (11)

 

یک شب با زنی دیگر !

 

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند

بلکه در دل حس میشوند.

 

لطفا به این ماجرا توجه کنید:

 

پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری

برای شام و سینما بیرون بروم.

 

زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم

 

مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.

DUYĞU بازدید : 460 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (8)

 

                                 هــــیــــــس!

مادر بزرگ در حالیکه با دهان بی دندان,آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد:

 آره مادر ,نُه ساله بودم که شوهرم دادند,از مکتب که اومدم,دیدم خونه مون شلوغه.

 مامانِ خدا بیامرزم همون تو هشتی  دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه.

 تا اومدم گریه کنم گفت: هیس, خواستگار اومده..

 خواستگار ,حاج احمد آقا, خدا بیامرز چهل سالش بود و من نُه سالم!

 گفتم:من از این آقا می ترسم!!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 4406
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 157
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 363
  • بازدید ماه : 1,964
  • بازدید سال : 19,589
  • بازدید کلی : 424,232
  • ↘↙
    آدرس وبلاگ دیگرم
    در صورت تمایل دیدن فرمایید.