زنی را میشناسم من...
که در یک گوشه ی خانه، میان شستن و پختن سرود عشق میخواند ...
نگاهش ساده وتنهاست، صدایش خسته ومحزون، امیدش در ته فرداست ...
زنی با تار تنهایی ،لباس تور میبافد،زنی در کنج تاریکی نماز نور میخواند ...
زنی خو کرده بـا زنجیر، زنی مانوس بـا زندان...
تمام سهم او این است، نگاه سرد زندانبان!
زنی بــا فقر میسازد، زنی بــا اشک میخوابد
زنی بـا حسرت وحیرت، گناهش را نمی داند ...
زنی درد نهانش را ز مردم میکند مخفی ،که یکباره نگویندش چه بدبختی ...
زنی را میشناسم من...
که میمیرد زیک تحقیر، ولی آواز میخواند که این است بازی تقدیر ...
زنی را میشناسم من ...
که شعرش بوی غم دارد ولی میخندد وگوید که دنیا پیچ وخم دارد ...